اَلَم یا عَلَم؟!
در نوشتار کلمات همآوا باید به معنای کلمه دقت نمود و نوشتار صحیح را با توجه به متن انتخاب کرد.
برخی از افراد در نوشتن کلمه الم و علم شک میکنند. در این بخش از سایت ویراستمن به معنای الم و علم پرداخته میشود تا بتوانید با توجه به متن از میان دو کلمه الم و علم انتخاب صحیح را انجام دهید.
برای درستنویسی متون فارسی در ورد افزونه خطایاب املایی-نگارشی ویراستمن را نصب کنید!
درستنویسی الم و علم (به فتحه اول و دوم) با توجه به کتاب غلط ننویسیم:
ابوالحسن نجفی در کتاب غلط ننویسیم در مورد کلمه الم و علم چنین مینویسد:
[این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. الم به فتح اول و دوم (که غالباً آن را به غلط به کسر اول تلفظ میکنند)، به معنای «درد و رنج» یا «دردمندی و رنجوری» است:
هر یکی از ما مسیح عالمی است
هر اَلَم را در کف ما مرهمی است (مولوی، مثنوی)
اما عَلَم به فتح اول و دوم، به چند معنی است که از آنها سه معنی رایجتر است:
یکی به معنای «خاص» که در ترکیب «اسم علم» (در جمع: «اسامی اعلام») مرادف «اسم خاص» به کار میرود؛
و دیگر به معنای «درفش و بیرق» یا «نیزه و میلهای که بر سر دست بالا برنده»:
خدای را مددی، ای رفیق ره، تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم (حافظ)
و سوم به معنای «سرشناس, نامی، زبانزد» است:
به یمن دولت منصور شاهی
علم شد حافظ اندر نظم اشعار (حافظ)]
پس عَلَم به معنای «بیرق، پرچم، درفش، رایت، علامت، نشان» و اَلَم به معنای «دردمندی، درد، رنج، اندوه، افسردگی» است.
در لغتنامه دهخدا در مورد اَلَم و عَلَم این چنین آمده است:
معنا کلمه الم (به فتحه اول و دوم) در لغتنامه دهخدا
الم. [اَ ل َ] (ع مص) دردمند شدن. (ترجمان علامه تهذیب عادل) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || (اِ) درد. (مهذب الاسماء). رنج و درد. (غیاث اللغات) (از آنندراج). با لفظ کشیدن استعمال میشود. (از آنندراج). وجع شدید. (اقرب الموارد). رنج جسمانی. (دزی، ج 1، ص 34). ضد لذت. ج، آلام. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). الم اعم است از وجع و جز آن، چه ادراک وجع تنها به حس لمس است. در ذخیره خوارزمشاهی آمده: ادراک الم، حالی بود منافر، یعنی حالی که تن مردم را نسازد، و ادراک لذت، ادراک حالی ملایم است یعنی حالی که تن مردم را موافق باشد -انتهی. جرجانی در تعریفات گوید: الم درک کردن منافر (غیر ملایم) است از حیث منافر بودن آن، و منافر مقابل ملایم است، از این رو اگر ادراک منافر نه از حیث منافر بودن آن باشد الم نیست. و رجوع به حکمت اشراق، چ کربن، ص 224 «لذت» شود: زان همی نالد کز درد شکم با الم است.
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمومنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی، چ ادیب، ص 310).
روی چو صبحش مرا، از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم، جنت و آنگه عذاب.
خاقانی.
صورت عین شین قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم.
خاقانی.
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن.
خاقانی.
طاقت مقاسات آن الم نداشت. (ترجمه تاریخ یمینی، چ 1272، ص 291) خدای تعالی فضل کرد و الم آن اعلام به زوال رسید. (ترجمه
تاریخ یمینی، ایضاً، ص 298)
نی شود روز جوانی از تو کم
نه به دندانها خللها یا الم.
مولوی.
میزد به شمشیر جفا، میرفت و میگفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما، مردان ننالند از الم.
سعدی.
شب فراق بروز وصال حامله بود
الم خوش است به اندیشه شفای الم.
سعدی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.
سعدی (بوستان).
-الم رسانیدن؛ درد و رنج رسانیدن: فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی، چ ادیب، ص 76)
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم؟
ناصرخسرو.
-الم رسیدن به کسی؛ درد و رنج رسیدن بدو. دردناک شدن: پیشتر اشاره کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی به تو
نرسد. (تاریخ بیهقی، چ ادیب، ص 187)
آن را که زیر دامن توفیق پروردند
از گرم و سرد چرخ بدو کی رسد الم؟
ظهیر فاریابی.
-الم کشیدن؛ درد و رنج کشیدن. دردناک شدن: ز تو درد ما زمانی شود آرمیده خاطر
که ز داغ دل چو مرهم المی کشیده باشی.
مفید بلخی (از آنندراج).
|| شکنجه بدنی و مجازات. (دزی، ج 1، ص 34)
-اظهار الم؛ متأثر یا خشمگین شدن و اظهار تاثر یا خشم بیپرده. (دزی، ج 1، ص 34)
-الم یسوع المسیح؛ مصائب مسیح. (دزی، ج 1، ص 34)
-زهرةالالم؛ گل ساعت. (دزی، ج 1، ص 34) رجوع به گل ساعت شود.
|| پست و خسیس بودن. (متن اللغة)
خطایابی، ویراستاری و درستنویسی متون فارسی در محیط ورد به افزونه ورد خطایاب املایی نگارشی ویراستمن بسپارید!
معنا کلمه علم (به فتحه اول و دوم) در لغتنامه دهخدا
علم. [ع َ ل َ] (ع مص) کفیده لب گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شکافته شدن لب بالا، یا یکی از دو طرف آن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) شکافتگی در لب بالایین و یا در یکی از دو طرف آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) لب شکری. || (اِ) حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نشانی که در راه برای شناختن برپا سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || منار. (ذیل اقرب الموارد). || کوه، یا کوه دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اعلام، عِلام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نشان لشکر. (ناظم الاطباء). || پرچم. (منتهی الارب). آنچه به سر نیزه بندند. (از اقرب الموارد). رجوع به پرچم شود. || درفش. (منتهی الارب). رایة. (اقرب الموارد). بیرق. این لفظ از دو کلمه عبرانی ترجمه شده است، یکی «نس» که بمعنی چوبی است که بر زیر آن مشعلی باشد، و دیگری «دجل» است که بمعنی علم یا بیرق میباشد که از قماش ترتیب یافته صورت بر آن نگارند. بعضی از علمای یهود گویند که بر علم بنی یهودا صورت شیر، بر علم بنی راوبین صورت مرد، و بر علم بنی افرائیم صورت گاو، و بر علم دان صورت کرکس منقوش بود. (از قاموس مقدس، ص 618). امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (تاریخ بیهقی، ص 270)
-علم افکندن؛ کنایه از عاجز شدن و گریختن و شکست خوردن. (آنندراج) و رجوع به علم انداختن شود.
-علم انداختن؛ سپر انداختن. عاجز شدن. رو گرداندن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان)
-|| غافل شدن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
-علم بر بام زدن؛ فاش کردن امری را
چون بپوشیم راز کآوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا)
-علم برپا شدن؛ فعل لازم از علم برپاکردن است، که مراد علم زدن است. (از آنندراج)
-علم بزرگ؛ علمی که نشانه تمام لشکریان بود: حجاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ را آنجای بداشتند. (تاریخ بیهقی، چ ادیب، ص 188)
-علم به خون تازه کردن. رجوع به علم به خون چرب کردن شود:
علم به خون مسیحا و خضر تازه کند
چو از نیام کشد تیغ حسن بیباکش.
صائب (از آنندراج).
-علم چرب کردن (به خون چرب کردن)؛ در هنگام صف آرائی سبقت کرده یک دوئی را از لشکر غنیم به دست آوردن، و در پای علم خود گردن زده از خون او علم چرب کردن. این را شگون ظفر دانند. (آنندراج):
به خون خویش علم چرب کردهایم چو شمع
که خود نخست ز خصمان به خود اسیر شدیم.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج).
نیست در دامن این دشت شکاری صائب
که علم چرب کند آه سحرگاهی ما.
صائب (از آنندراج).
-علم روز؛ صبح. (ناظم الاطباء).
-|| آفتاب. (ناظم الاطباء).
-علمهای روز؛ صبح صادق. (از برهان).
-|| صبح کاذب. (از برهان).
-|| ستاره صبح. (از برهان).
-|| آفتاب. (برهان).
-علم زدن؛ کنایه از نصب کردن علم است. (آنندراج):
علم بر فلک زن که عالم تو راست
به دولت درآویز کآن هم تو راست.
نظامی (از آنندراج).
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم درِ امّیدواران زد.
حافظ (از آنندراج).
-علم سیاه؛ علمی است که تا قبل از زمان مأمون در لشکر اسلام متداول بود: پس از آن آشکارا گردید کار رضا (ع) و مأمون وی را ولیعهد کرد و علمهای سیاه برانداخت. (تاریخ بیهقی، چ ادیب، ص 137).
-علم صبح؛ روشنایی صبح صادق. (ناظم الاطباء). روشنایی صبح دوم. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
-|| روشنایی صبح کاذب. (ناظم الاطباء). روشنایی صبح اول. (از برهان) (از آنندراج).
-علم کائنات؛ کنایه از آسمان. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
-علم کاویان؛ درفش کاویان:
کوت فریدون و کجا کیقباد
کوت خجسته علم کاویان؟
ناصرخسرو.
رجوع به «ماده درفش کاویان» شود.
-علم کشیدن؛ از غلاف بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از نصب کردن علم است. (آنندراج):
آنکه علم بر سر مغرب کشید
پایش ازین پایه به منصب رسید.
امیرخسرو (از آنندراج).
-علم معکوس؛ رنگارنگ و صاحب رنگهای مختلف. (ناظم الاطباء).
-علم همایون؛ درفش پادشاهی. (ناظم الاطباء).
-میر علم؛ حاکم ناحیه کوچک. (ناظم الاطباء).
|| نخل. چوب بسیار بلند، همانند درخت تبریزی متوسط که در تعزیهخوانی پیشاپیش دستهها برند، و بر سر آنگاه شکل پنجهای از فلز باشد، و گاه پارچه سیاه بر آن پوشانند.
-علم باز؛ مردی که علم را در تکایا بر پیشانی و زنخ و دندان نگاه میداشت.
-علم بازی؛ جماعتیاند که در معرکه و هنگامه علم بازی کنند، و آنچنان است که علمهای گران بر دوش کشیده به زور و قوت بازو به هوا اندازند و نگذارند که بر زمین رسد. (آنندراج):
بر خاک عاشقان نه شگفت است شاخ گل
گلگل ز خون کشته علمهای تربت است.
خواجه آصفی (از آنندراج).
-علم عید؛ علمی که روز عید، علم بازان بدان بازی کنند. (آنندراج):
هر طرف سروقدان چون علم عید روان
جای در عیدگه آن سر کو میطلبند.
کمال خجندی (از آنندراج).
-علم ماتم؛ علمی که پیشاپیش تابوت برند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
-علم مرده؛ علمی که پیش پیش تابوت برند. رجوع به علم ماتم شود. (آنندراج):
گذشتن از جهان گر خسروی نیست
علم پس پیش پیش مردگان چیست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
-زیر علم کسی سینه زدن؛ از او حمایت کردن. بدو تعلقخاطر و دلبستگی داشتن.
|| (ص) مشهور و معروف. (ناظم الاطباء). انگشتنما. نامی
هم برادی عَلَمی و هم به مردی علمی
هم به حرّی سمری، هم به کریمی سمری.
فرخی.
خواجه بوطاهر، ای سپهر کرم
کرمت در جهان چو عِلم عَلَم.
مسعود سعد.
چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشتهای از داد و دین اندر همه عالم علم.
مسعود سعد.
|| (اِ) مهتر قوم. || نشان جامه و نگار و روگاه آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نقش و نگار: از وی [دامغان] دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم).
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شد ره سیمین علم.
خاقانی.
-علم آستین؛ طراز آستین. (آنندراج):
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
و آن خون کزو چکد علم آستین بود.
میرخسرو (از آنندراج).
|| (اصطلاح اکسیریان) زرنیخ. (مخزن الادویة). رجوع به زرنیخ شود. || نامی که شخص بدان معروف باشد. (از منتهی الارب) (
اظم الاطباء):
نیست اینها بر خدا اسم علم
که سیه، کافور دارد نام هم.
مولوی.
|| (اصطلاح دستور زبان) علم یا اسم خاص، آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند، مانند حسن، اسفندیار، تبریز… رجوع به اسم خاص شود. (از دستور زبان فارسی پنج استاد). || (اصطلاح صرف عربی) اسم علم آن است که دلالت بر یک فرد از بین افراد جنس خود کند، و آن بر دو قسم است : 1-علم مفرد، مانند سلیم. 2-علم مرکب، که خود بر سه قسم است: مرکب اضافی مانند «عبداﷲ»، مرکب مزجی مانند «بیت لحم»، مرکب اسنادی مانند «تابط شرّاً».
و از جهت دیگر، اسم علم بر دو قسم میشود: 1-کنیه، و آن اسمی است که با «اب» یا «ام» شروع شود، مانند ابویوسف و ام عامر. 2-لقب، و آن اسمی است که متضمن معنای مدح یا ذم باشد، مانند «رشید» که لقب هارون خلیفه عباسی است.
-علم جنس؛ علمی است که بر تمام یک جنس اطلاق میشود، مانند «اسامة» برای اسد، و «ثعالة» برای روباه.
با دانلود افزونه ورد خطایاب املایی-نگارشی ویراستمن متن فارسی را بدون غلط تایپ کنید!
در نهایت کدام درست است الم یا علم؟!
اَلَم و عَلَم هردو صحیح هستند ولی اين دو کلمه را نبايد با هم اشتباه کرد و باتوجه به معنا و مفهوم میبایست کلمه صحیح را برگزید.
اَلَم، بهمعنای «درد و رنج» يا «دردمندی و رنجوری» است.
عَلَم، به چند معنی است که سه معنی آن رايجتر است: يکی به معنای «خاص» و ديگر بهمعنای «درفش و بيرق» يا «نيزه و ميله که بر سر دست بالا برند» و سوم بهمعنای «سرشناس، نامی، زبانزد».